آزاد
«حکایت»
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی شبی حکایت کرد مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است درختی درین وادی زیارتگاه ست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده ام تا مرا این فرزند بخشده است شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردی و پدر بمردی .
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل ست و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت
سالها بر تو بگردر که گذار |
|
نکنی سوی تربت پدرت |
«حکایت»
روزی بر غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه ای سست مانده پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه نشستی که نه جای خفتن ست ؟ گفتم چون روم که نه پای رفتن ست ؟ گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن .
ای که مشتاق منزلی مشتاب |
|
پند من کار بند و صبر آموز |
«حکایت»
جوانی جست، لطیف ، خندان ، شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد و بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمریده پرسیدمش چه گونه ای و چه حالت ست ؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم .
ماذا لصبی والشیب غیر لمتی |
*
*
* |
و کفی بتغییر الزمان نذیرا |