سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آزاد

  «حکایت»

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی شبی حکایت کرد مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است درختی درین وادی زیارتگاه ست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده ام تا مرا این فرزند بخشده است شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردی و پدر بمردی .

خواجه شادی کنان که پسرم عاقل ست و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت

سالها بر تو بگردر که گذار
تو بجای پدر چه کردی خیر

 

نکنی سوی تربت پدرت
تا همان چشم داری از پسرت

 

«حکایت»

روزی بر غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه ای سست مانده پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه نشستی که نه جای خفتن ست ؟ گفتم چون روم که نه پای رفتن ست ؟ گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن .

ای که مشتاق منزلی مشتاب
اسب تازی دو تک رود بشتاب

 

پند من کار بند و صبر آموز
واشتر آهسته می رود شب و روز

 

«حکایت»

جوانی جست، لطیف ، خندان ، شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد و بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمریده پرسیدمش چه گونه ای و چه حالت ست ؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم .

 

ماذا لصبی والشیب غیر لمتی

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار

طرب نوجوان ز پیر مجوی
زرع را چون رسید وقت درو

دور جوانی بشد از دست من
قوت سرپنجه شیری برفت
پیرزنی موی سیه کرده بود
موی بتلبیس سیه کرده گیر
 

 

*

 

*

 

 

*

و کفی بتغییر الزمان نذیرا

بازی و ظرافت به جوانان بگذار

که دگر ناید آب رفته بجوی
نخوامد چنانکه سبزه نو

آه و دریغ آن زمن دلفروز
راضیم اکنون به پنیری چو یوز
گفتمش ای مامک دیرینه روز
راست نخواهد شدن این پشت کوز

 

 

 

 

 

 

 

خرید شارژ همراه اول

 

 

 خرید شارژ ایرانسل