شعر
«حکایت»
یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند ، تا شب درآمد خانه دهقانی دیدند ، ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد ، یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم ،دهقان را خبر شد ، ما حضری تربیت کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت ، قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد ، سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل کردند ، بامدادانش خلعت و نعمت فرمود ، شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و می گفت :
ز قدر وشوکت سلطان نگشت چیزی کم |
|
از التفات به مهمان سرای دهقانی |
«حکایت»
گدائی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همی نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدائی آلوده کردن که جو جو به گدائی فراهم آورده ام ، گفت غم نیست که به کافر می دهم الخبیثات للخبیثین .
گر آب چاه نصرانی نه پاک ست |
* |
جهود مرده می شوئی چه باک ست |
شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن ، بفرمود تا مضمون خطاب ازو به زجر و توبیخ مخلص کردند .
به لطافت چو بر نیاید کار |
|
سر به بی حرمتی کشد ناچار |
«حکایت»
بازرگانی را شنیدم که صدو پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار ، شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش درآورد ، همه شب نیارمید از سخن های پریشان گفتن که فقلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان ست ، و این قباله فلا زمین ست و فلان چیز را فلان ضمین . گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم ه هوائی خوش ست . باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش ست سعدیا سفری دیگرم در پیش ست اگر آ» کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم ،گفتم آن کدام سفر ست ؟ گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمای به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند . گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده گفتم :
آن شنیدستی که در اقصای غور |
|
بار سالاری بیفتاد از ستور |
«حکایت»
مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طائی در کرم ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا بجائی که نانی بجانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه ای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی .
فی الجمله خانه او را کس ندیدی ، درگشاده و سفره او را سر گشاده.
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی |
|
مرغ از پسنان خوردن او ریزه نچیدی |
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر حتی اذا ادرکه الغرق ،بادی مخالف کشتی برآمد .
با طبع ملولت چه کند هر که نسازد |
|
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی |
دست دعات برآورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت فاذا رکبوا فی الفلک دعوا الله مخلصین له الدین .
دست تضرع چه سود بندهمحتاج را |
* |
وقت دعا بر خدای وقت کردم دربغل |
آورده اند که در مصر اقارت درویش داشت به بقیت مال او توانگر شدند و جامهای کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم ازیشان بر بادپائی روان غلامی در پی دوان .
وه که گر مرده باز گردیدی |
|
به میان قبیله و پیوند |
به سابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم .
بخور ای نیک سیرت سره مرد |
|
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد |